کد مطلب:7897 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:342

طاووس باغ2
مقاله




طاووس باغ



قسمت اول



از شدت درد، لبهايش را به دندان گرفت و بزحمت قدم ديگري برداشت. در آن صبح زود، كمتر رهگذري از كوچه مييگذشت و «محله سيفيهي»، هنوز در خنكاي صبح بهاري در خواب بود.

به ديوار گلين خانهياي تكيه داد و ايستاد تا نفسي تازه كند. پيرمردي از انتهاي كوچه به سويش مييآمد. با ديدن او شادمان شد و وقتي نزديكش رسيد، سلام كرد و گفت: پدر جان مسافرم و به كوچه پس كوچهيهاي حله آشنا نيستم. خانه «سيد بن طاووسي» را مييخواهم. او را مييشناسي؟

پيرمرد با خوشرويي جواب سلام جوان را داد و گفت: كيست كه در حله «سيد بن طاووسي» را نشناسد؟ اين كوچه را كه تا انتها بروي در كوچه سمت چپت اولين خانه، خانه اوست.

جوان تشكر كرد و به راه افتاد. طبق نشاني پيرمرد خانه را يافت و در كوچك و چوبي آن را به آهستگي زد و با خودش گفت: مردي چون «سيد بن طاووسي» نبايد الآن در خواب باشد.

سيد هنوز در خانه بر سر سجاده به ذكر و دعاي بعد از نماز صبح مشغول بود كه صداي در را شنيد.

«فتحي» خادم پيرش كه با كاسهياي شير و قرصي نان صبحانه سيد را به اتاق آورده بود گفت:

- اين وقت صبح كه مييتواند باشد؟

سيد سجادهياش را جمع كرد و كاسه شير و نان را از دست او گرفت و گفت:

- برو فتح، هر كس كه هستيخوب نيست منتظر بماند.

فتح رفت و در را باز كرد و با شتاب به اتاق برگشت و گفت: آقا مرد جواني بيرون در ايستاده و با شما كار دارد، به نظر مييآمد بيمار باشد.

سيد با تعجب برخاست و گفت: نكند فكر كرده من طبيب هستم و اشتباهي آمده باشد؟!

فتح با اطمينان خاطر گفت: نه آقا شما را به نام مييشناخت و در حله چه كسي است كه نداند شما كه هستيد؟ سيد از اتاق بيرون رفت. در آستانه در جواني بلندقد اما تكيده و لاغر ايستاده بود، چهرهياي رنگيپريده و رنجور داشت و پيدا بود كه از دردي رنج مييبرد. سيد جلو رفت و دست او را به گرمي در دست گرفت. جوان سلام كرد و پرسيد: سيد بن طاووس شما هستيد؟

سيد پاسخ سلام جوان را داد و گفت: بله من سيد بن طاووسم.

جوان به چشمان نافذ و سيماي نوراني سيد خيره شد و با خودش گفت: الحق كه طاووسي سيد!!

سيد با آنكه محاسنش رو به سفيدي مييرفت ملاحتيخاصي در چهرهياش موج مييزد. جوان شنيده بود كه سادات ابن طاووس را در حله به خاطر زيبايي و ملاحتشان به اين نام، ناميدهياند. سيد كه متوجه شد جوان سختيبه او خيره شده پرسيد: كه هستي جوان؟

جوان به خود آمد و با شرم چشم از چشمان گرم سيد گرفت و به زمين پيش پاي او دوخت و گفت:

- از اهالي «هرقلي» هستم، يكي از آباديهاي اطراف حله.

- بيا به اتاق برويم. پيداست از دردي رنج مييبري. بنشين و همه چيز را برايم بگو.

جوان خوشحال، دعوت سيد را پذيرفت و همراه با او به اتاق رفت. فتح به اشاره سيد كاسه ديگري پر از شير گرم و تازه با قرص ناني براي مهمان جوان سيد آورد. مسافر خسته و گرسنه با ميل و رغبت محبتيسيد را پذيرفت.

سيد پرسيد: تو مييداني من طبيب نيستم؟

جوان لبخندي زد و گفت: بله مييدانم. در حله و اطراف آن همه شما را مييشناسند.

- نگفتي كيستي؟

- اسماعيل بن حسن هرقلي هستم و راه دوري را بزحمت طي كردهيام تا به حله و نزد شما رسيدهيام.

- مشكلت چيست؟ از چه دردي رنج مييبري؟ و از من چه كاري ساخت است؟

- مدتهاست كه روي ران چپم غدهياي بيرون آمده كه هر سال بهار مييتركد و چرك و خون زيادي از آن بيرون مييزند. درد زيادي دارد و مرا از همه كارم باز داشته. طبيبي نبوده كه به سراغش نرفته باشم. آوازه شما را شنيدم و اينكه از خاندان طاووسي و گرهيگشاي مردم. آمدهيام تا چارهياي بينديشي. مييدانم طبيب نيستي اما دلم مرا به سوي تو هدايت كرد.

سيد بن طاووس آهي كشيد و گفت: كاش طبيب بودم و مييتوانستم دردت را درمان كنم. اما دوستاني دارم كه اطباي حاذقي هستند. به ديدارشان مييروم و از آنها مييخواهم تا تو را معاينه كنند و انيشاءالله درمان شوي.

چشمان كميفروغ اسماعيل درخشيد: خدا خيرت بدهد سيد مييدانستم نااميدم نمييكني.

- تو اينجا نزد خادم من بمان. من پيش دوستانم مييروم و وقتي توانستم همه آنها را يك جا جمع كنم، به دنبالت مييآيم و اسبي هم مييآورم تا تو را به نزد آنها ببرم. تا آن وقت استراحت كن و هر چه لازم داشتي به فتح بگو.

چشمان اسماعيل با نگاهي سرشار از قدرشناسي پر از اشك شد: سيد مييداني كه من در حله غريبم و محبتتييك دنيا برايم ارزش دارد. اما اول صبح مزاحم كارت نشوم.

- كاري واجبتر از كمك به خلق خدا هم سراغ داري؟ همين جا باش تا من برگردم.

سيد با آرامش از خانه بيرون رفت و اسماعيل در خانه او ماند. با آنكه براي اولين بار به خانه سيد بن طاووس آمده بود و او را ديده بود، حس مييكرد سالهاست كه او را مييشناسد و خانه او برايش آشناترين خانهيهاست.

اسماعيل در نهايت درد و انتظار به ديوار تكيه داده بود و سيد بن طاووس با جراحان حله حرف مييزد.

قلب اسماعيل از شدت دلهره و ترس درد گرفته بود. دلش گواهي مييداد كه خبر خوبي ندارند. موسي، بزرگ طبيبان حله بعد از مشورت با بقيه رو به سيد كرد و گفت:

- سيد بن طاووس، اميدي به بهبودي اين جوان نيست. همه ما او را به دقت معاينه كرديم. اين غده در جايي رشد كرده كه اگر عمل شود به احتمال قوي مييميرد. هيچكدام از ما اين مسؤوليت را نمييپذيريم كه او را عمل كنيم. سيد با نگراني گفت:

- تكليف اين جوان با اين همه دردي كه مييكشد چيست؟

موسي سر تكان داد و گفت: كاري از دست ما ساخته نيست. عمل كردن او مساوي با مرگ اوست نه بهبود او.

سيد بناچار از جا برخاست. موسي و همه طبيبان و جراحان حله كه همگي به احترام سيد دور هم جمع شده بودند او را تا جلوي در بدرقه كردند. اسماعيل كه بعد از معاينه بيرون در منتظر نتيجه مشورت اطبا مانده بود با ديدن سيد جلو آمد. از چهره گرفته او فهميد كه نتيجهياي نگرفته است. با اضطراب گفت: خير است؟! سيد سرش را پايين انداخت تا چشمش به چشمان منتظر و نگران اسماعيل نيفتد و آهسته گفت:

- حتما خير است.

اسماعيل در نهايت اضطراب پرسيد: چه شد؟

سيد آهي كشيد و گفت: نظرشان اين است كه عمل كردن پايتيخطرناك است. اما نااميد مشو. من قصد دارم بزودي به بغداد بروم. تو هم با من بيا تا با هم پيش دوستان طبيبم در بغداد برويم. شايد آنها بتوانند تو را معالجه كنند.

دل اسماعيل فرو ريخت و با صدايي لرزان گفت: يعني پزشكان حله نمييتوانند كاري بكنند؟

- حتما خيرت در اين است. حرف من را گوش كن و بيا به بغداد برويم.

- هر چه تو بگويي سيد، ولي با اين درد چه كنم؟

- بر خدا توكل كن.

اسماعيل درمانده سر بر شانه سيد گذاشت و به صدايي بلند گريه كرد. سيد با دو دستيشانهيهاي او را گرفت اما هر چه كرد حرفي براي تسلي خاطر او بزند نتوانست. بغضي كه راه گلويش را بسته بود امانش نداد.

تا به حال هيچوقت پيش نيامده بود همه اطبا و جراحان بغداد يك جا دور هم جمع شوند. اما به حرمتيسيد بن طاووس با همه مشغلهيهايشان دعوت او را پذيرفتند و در خانه بزرگ طبيبان بغداد احمد بن يونس جمع شدند. اسماعيل در حالي كه از دلهره مييلرزيد و پيشانيياش خيس عرق شده بود، نشسته بود. سيد هم كنارش نشسته بود و براي تسلي دلش، دستش را محكم در دست گرفته بود. يك يك اطبا غده را معاينه كردند. نگاه معنييداري بين آنها رد و بدل شد و دل اسماعيل از اين نگاهها فرو ريخت. سيد با نگاهش به دلداري مييداد. احمد سكوت سنگين و دلهرهيآور اتاق را شكست و گفت: سيد عمل اين غده كار بسيار خطرناكي است.

همه سر تكان دادند و حرف او را تاييد كردند. احمد ادامه داد: نظر همكاران ما در حله كاملا درست است. اگر عمل كنيم به احتمال قوي مييميرد...

قلب اسماعيل از كلام آخر طبيب بغدادي از جا كنده شد. عرق سردي بر پيشانيياش نشست. بزحمت دهان خشك و تلخش را گشود: اگر عمل كنم مييميرم، اگر عمل هم نكنم كه بايد زجر بكشم... پس من چه بايد بكنم؟

همه سر تكان دادند. هيچكس براي اين سؤال توام با درماندگي اسماعيل پاسخي نداشت. با سكوت سنگين اطبا، اسماعيل حس كرد دهانش از قبل هم خشكتر و تلختر شده. سيد كه درماندگي اسماعيل را ديد كمك كرد تا او بلند شود. با هم از خانه احمد بيرون رفتند. طاقت اسماعيل تمام شد. چشمانش پر از اشك شد و گفت:

- ديدي سيد چقدر راحت جوابم كردند؟ من با اين وضع چطور زندگي كنم؟ اين درد روزگار مرا سياه كرده. جوانييام را تباه كرده. هميشه لباس من غرق خون و چرك است.

سيد سعي كرد او را دلداري بدهد: خدا عبادت تو را با همين نجاست و آلودگي هم قبول مييكند. اگر بر اين درد صبر كني خدا به او اجر مييدهد.

- مييگويي چه كنم؟

- متوسل به امام عصر بشو تا تو را شفا عنايت كنند.

شدت گريه اسماعيل بيشتر شد. نام امام عصر دلش را روشن كرد. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت: پس من در همين جا از تو جدا مييشوم و به سامرا مييروم.

- مييخواهي تو را تا سامرا همراهي كنم؟

- نه تو به حله برگرد. همين كه تا اينجا اين همه زحمت كشيدهياي سپاسگزارت هستم.

همديگر را در آغوش گرفتند و سيد صورت تكيده و اشكيآلود اسماعيل را بوسيد و برايش دعا كرد و از هم جدا شوند تا اسماعيل راهي سامرا و سيد راهي حله شود.

دل اسماعيل مثل ظرفي بلورين كه ناگهان سنگي سخت محكم بر آن فرود آيد هزار هزار تكه شده بود. شكسته بود. شكستهيتر از آن زماني كه در قريه «هرقلي» زندگي مييكرد و بييكس و بييپناه با دردش مييساخت. پدرش سالهايش مرده بود و مادرش را هم سال گذشته از دست داده بود. نه خواهر و برادري داشت و نه آشنايي و حالا كه از همه جراحان و طبيبان حله و بغداد هم نااميد شده بود احساس تنهايي و بييكسي بيشتر آزارش مييداد و حس مييكرد درد غده پايش هم شديدتر شده. بزحمت زخمش را پاكيزه كرد و به حرم امام هادي و امام عسكري، عليهماالسلام، رفت و بعد از زيارت به سرداب مطهر حضرت صاحبيالامر، عليهيالسلام، رفت تا شب را در آنجا بماند. از پلهيها پايين رفت و شمعي را روشن كرد. يك گوشه نشست و سرش را به ديوار تكيه داد و بييآنكه حتي لحظهياي خواب بر او غلبه كند تمام شب را اشك ريخت و ناله كرد و در اوج نااميدي هر لحظه انتظار مييكشيد تا سرداب مطهر روشن شود و حضرت به سراغش بيايد و او را از اين همه درد و رنج و غربت نجات دهد. مرتب با خودش ناله مييكرد: اين همه كه «او» را ديدهياند قصه كه نيست...

شب به سپيده پيوند خورد و چشمان اسماعيل ديگر از شدت گريه باز نمييشد. به هر زحمتيبود نماز صبحش را به نماز شب پيوند داد و با دلي شكسته و نااميد از سرداب بيرون آمد. اين آخرين نقطه اميدي بود كه سراغ داشت. درد و نااميدي امانش را بريده بود. از سرداب به طرف دجله به راه افتاد. زخم پايش دوباره پر از خون شده و لباسش را آلوده كرده بود. دلش نمييخواست مردم سامرا او را با اين وضع آشفته و نابسامان بينند. به سمتيخارج شهر به راه افتاد تا در دجله زخمش را شستشو دهد. همانطور كه مييرفت. اشك مييريخت و با خودش حرف مييزد. در آن صبح بهاري جز آن مسافر غريب و دردمند هيچكس كنار دجله نبود. اسماعيل در پناه نيزارهاي كنار ساحل زخمش را شست و غسل كرد و ظرفي را كه همراه داشت پر از آب كرد و برخاست. در خودش توان رفتن به سمت «هرقلي» را نمييديد. تصميم گرفت دوباره به حرم امام هادي و امام عسكري، عليهماالسلام، برود. حس مييكرد هيچ پناهي جز آغوش گرم حرم ندارد. در امتداد دجله در كنار نيزارهايي كه با نسيم صبح آرام تكان مييخوردند به راه افتاد. تا رسيدن به آبادي شهر و حرمين راهي بود كه رفتنش براي اسماعيل كه تمام شب بيدار مانده بود و درد كشيده بود، راه سخت و طولاني بود. بزحمت قدم برمييداشت كه ناگهان از دور چهار نفر اسبيسوار را ديد كه به سويش مييآيند. با خودش انديشيد:

- اطراف سامرا سادات و اشراف خانه دارند. اين چهار نفر هم حتما از سادات سامرا هستند.

وقتي ديد اسبها بسرعتيبه او نزديك مييشوند، خودش را كنار كشيد تا چهار سوار عبور كنند. اما وقتي به او رسيدند و كاملا نزديك شدند، هر چهار نفر افسار اسبهايشان را كشيدند و ايستادند. دو نفرشان جوان بودند و شمشير به كمر بسته بود و يكي از آنها پيرمردي بود كه نيزهياي در دست داشت و چهارمين نفرشان مرد خوشيسيمايي بود كه شمشيري به كمر داشت و نيزهياي به دست گرفته بود و دستاري سفيد بر سر پيچيده بود. دو جوان در طرف چپ آن مرد ايستاده بودند و پيرمرد طرف راست او. مردي كه نيزه در دست داشت، سرنيزه را در زمين فرو كرد و هر چهار نفر به اسماعيل سلام كردند. اسماعيل جواب داد. مرد خوشيسيما فرمود:

- فردا از اينجا مييروي؟

- بله آقا.

- جلوتر بيا تا زخمت را ببينم.

اسماعيل در دل با خودش گفت: اينها كه اهل باديه هستند از نجاست پرهيزي ندارند. من هم تازه غسل كردهيام و لباسهايم هنوز خيس است. اگر دستشان را به لباس من نمييزدند بهتر بود.

هنوز اسماعيل با همين فكر كلنجار مييرفت كه مرد روي زين اسب خم شد و دست اسماعيل را گرفت و به طرف خودش كشيد و دستش را روي زخم گذاشت و فشار داد. اسماعيل از درد لبش را به دندان گرفت ولي حرفي نزد. مرد دستش را برداشت و روي زين نشست. پيرمرد رو به اسماعيل لبخندي زد و گفت:

- رستگار شدي اسماعيل.

اسماعيل آهسته گفت: شما رستگاريد.

و از دلش گذشت: تو اسم مرا از كجا مييداني؟

پيرمرد نگاهي به مرد خوشيسيما و نگاهي به اسماعيل انداخت و گفت: رستگار و خلاص شدي. اين آقا «امام زماني» است. با شنيدن كلام پيرمرد، رعشهياي سراپاي وجود اسماعيل را لرزاند. حس كرد صورتش گر گرفت. قدمي به جلو گذاشت.

پا و ركاب حضرت را محكم گرفت و بوسيد. هر چهار سوار اسبهايشان را به راه انداختند. اسماعيل با همه قدرت به دنبال آنها دويد. حضرت فرمود: برگرد.

اسماعيل فرياد زد: من هرگز از شما جدا نمييشوم.

باز حضرت فرمود: برگرد. مصلحت تو در برگشتن است.

اسماعيل ناليد: من هرگز از شما جدا نمييشوم.

پيرمرد صدايش را بلند كرد و گفت: اسماعيل شرم نمييكني، امام زمانت دو بار به تو فرمودند برگرد و تو اطاعت نكردي؟

زانوهايش سستيشد. ايستاد. آنها چند قدم ديگر هم دور شدند. اسماعيل از ته دل فرياد زد: آقا...

حضرت دهانه اسبشان را گرفتند و ايستادند. قلب اسماعيل از شدت هيجان در حال ايستادن بود. اينكه پيش رويش ايستاده بود و با شنيدن فرياد و گريه او برگشته و به او نگاه مييكرد «امام زماني» بود.

اسماعيل ناباورانه چشم در چشمان مهربان حضرت دوخت و اشك تمام صورتش را پر كرد. حضرت فرمود:

- وقتي به بغداد رسيدي «مستنصر، خليفه عباسي تو را مييطلبد و به تو عطايي مييدهد، از او قبول نكن. به فرزندم رضي

بگو كه

نامهياي به «علي بن عوضي» درباره تو بنويسد و من به او سفارش مييكنم كه هر چه بخواهي به تو بدهد.» اسماعيل پلك زد تا قطرهيهاي اشك از چشمانش فرو چكد و بتواند امام زمان را يك بار ديگر ببيند. سخنان حضرت را شنيد. حضرت رو برگرداند و با همراهانش به راه افتاد و لحظهياي نگذشت كه از نظر اسماعيل دور شدند و در ساحل دجله جز اسماعيل، نسيم، نيزار، آب و آسمان چيز ديگري نبود. هيچكس در آن نزديكي نبود. اسماعيل كنار ساحل به زانو فرود آمد و با همه وجودش فرياد زد و به صداي بلند گريه كرد. شدت فراق و اندوه بر قلبش به حدي چنگ زده بود كه حس مييكرد هر لحظه از كار مييافتد. به سجده بر خاك ساحل افتاد. شانهيهايش از شدت گريه تكان مييخورد. بلند مييشد سر به آسمان بلند مييكرد و با همه وجودش فرياد مييزد و دوباره از شدت گريه به سجده بر خاك مييافتاد. خودش و دردش را از ياد برده بود. اصلا يادش رفته بود تمام ديشب در سرداب مبارك از حضرت چه خواسته بود و حال حضرت چطور او را شفا داده بود. اصلا جسم خاكيياش را از ياد برده بود... احساسي داشت كه گريه هم در تسكين آن چارهيساز نبود. آفتاب كاملا روي دجله پهن شده بود. نفهميد چه مدت اشك ريخته و در آن خلوت خارج شهر و كنار دجله فرياد زده. مثل كسي كه از خوابي شيرين بيدارش كرده باشند، ناباورانه از جا بلند شد. اما خواب نبود، بيدار بيدار بود. به طرف سامرا به راه افتاد. از آن همه درد و رنج در راه رفتن اثري نبود. اما هنوز متوجه درد و پايش نشده بود.

به شهر كه نزديك شد، عدهياي از باغداران و كشاورزان خارج شهر او را ديدند كه پريشان و آشفتهيمو با چشماني اشكيآلود آهسته و سر به زير پيش مييآيد. به طرفش دويدند. پيرمردي هراسان بازوي او را گرفت و گفت:

- اينيچه حال و روزيياست جوان؟

و آن ديگري پرسيد: چه بلايي به سرت آمده؟ با كسي دعوا كردهياي؟

اسماعيل بزحمت گفت: نه... نه... چهار سوار را ديدم كه... شما بگوييد آنها كه بودند؟

پيرمرد گفت: ممكن است از سادات و بزرگان سامرا باشند.

اسماعيل ناليد: نه آنها از بزرگان سامرا نبودند. يكي از آنها حضرت صاحبيالامر بود.

همه با تعجب به هم نگاه كردند: اسماعيل را دوره كردند تا همه ماجرا را بگويد: پيرمرد پرسيد:

- زخمت را به او نشان دادي؟

اسماعيل گفت: بدون آنكه من حرفي بزنم او خودش زخم را ديد و آن را فشار داد، درد هم گرفت.

پيرمرد با تعجب روي زخم اسماعيل را باز كرد. ماجراي درد اسماعيل و شوراي اطباي بغداد و حله را همه مييدانستند و همه شنيده بودند كه عمل اسماعيل مرگ او را به همراه دارد. اما وقتي روي زخم را باز كردند اثري از آن نبود. اسماعيل تازه متوجه شد. خودش هم تعجب كرد. به شك افتاد كه پاي راستش بود يا پاي چپش. پاي ديگرش را هم نگاه كرد. اثري از زخم نبود. مردم كه متوجه شدند بر سر و رويش بوسه زدند و فرياد شوق از همه برخاست و لحظاتي نگذشت كه فرياد همهمه آنان بقيه مردم شهر را متوجه كرد و همه دست از كار كشيدند و دور اسماعيل جمع شدند. ناظر بينيالنهرين كه مامور خليفه در سامرا بود از پنجره اتاقش متوجه ازدحام جمعيت و فريادهاي شوق و شادي آنها شد. دست از كار كشيد و با شتاب به سراغ اسبش رفت و سوار شد و خود را به جمعيت كه جلوي دروازه شهر جمع شده بودند رساند. مردم با ديدن او كنار كشيدند. ناظر دهانه اسبش را گرفت و فرياد زد:

- اينجا چه خبر شده؟

مردي از ميان جمعيتيبه صداي بلند جواب داد: صاحبيالامر اسماعيل هرقلي را شفا داده است.

ناظر ماجراي بيماري اسماعيل را شنيده بود. صدا زد: اسماعيل كدام يك از شماست؟

اسماعيل دستيبلند كرد و گفت: من هستم.

ناظر از اسب فرود آمد. جلو رفت و ماجرا را پرسيد. مردم بشدت به هيجان آمده بودند و هر كس حرفي مييزد. ناظر فرياد زد: آرام باشيد. بايد دقيقا ماجرا را خود اسماعيل بگويد تا براي خليفه در بغداد گزارش كنم. اسماعيل جلو رفت. ناظر با نهايت دقت جزئيات ماجرا را پرسيد، حتي از لباس و ظاهر چهره سواران هم سؤال كرد و وقتي در جريان همه چيز قرار گرفتيبا شتاب سوار بر اسب به محل كارش برگشت تا همانطور كه گفته بود ماجرا را دقيقا براي خليفه بنويسد. هر لحظه بر تعداد جمعيت اضافه مييشد و اسماعيل در حلقه مردم امكان هيچ حركتي را نداشت. پيرمردي كه براي اولين بار او را بعد از شفايافتن ديده بود و بيش از بقيه متوجه حال روحي و نياز او به آرامش بود، بزحمت از بين جمعيت او را خلاص كرد و به خانهياش برد. اسماعيل كه بشدت نياز به سكوت و آرامش داشت محبت پيرمرد را از جان و دل پذيرفت و با او به خانهياش رفت. پيرمرد وسايل راحتي او را فراهم كرد تا شب را در سامرا مهمان او باشد و فردا به بغداد برود.

شب اما خواب از چشمان اسماعيل رفته بود. به شب قبل مييانديشيد و به ساعات طولاني و بدون پاياني كه در سرداب مطهر اشك ريخته بود و امام زمان، عليهيالسلام، را صدا كرده بود. با همه رنجي كه كشيده بود، دلش مييخواست زمان به عقب برگردد و صبح دوباره با همان صفايش تكرار شود. ياد چهره و كلام مهربان حضرت، لحظهياي از خاطرش دور نمييشد. بيياختيار بلند مييشد ميان بستر ميينشست و با دست روي پايش جاي زخم دست مييكشيد و اشك مييريخت. زخمي كه تا همين امروز صبح غرق خون و چرك بود و چند سال او عاصي كرده بود و حالا اثري از آن نبود.

اما آنچه بيش از ياد آن بيماري و شفا دل او را آتش مييزد، ياد چشماني بود كه ديده بود و صدايي كه شنيده بود...



ادامه دارد





پيينوشت:



×. نام ديگر سيد بن طاووس رضييالدين است.



مريم ضمانتيييار - مجله موعود - شماره 18